روزهای عجیبی است .
مثل کابوسها کودکی.
هرچه میدوم به جایی نمی رسم .
هرچه فریاد می زنم صدایم در نمی آید .
یا حداقل به گوش کسی نمی رسد.
انگار روحی هستم که دیگران مرا نمی بینند .
انگار دیگر ادم نیستم از نظرشان .
پس فکر می کنند هیچ احتیاجی هم به بودنشان ندارم .
اوایل اذیتم می کرد تا جایی بهم گفتی انچه با گدایی بدست اید حتی اگر قیمتی ترین باشد باز بی ارزش است و من فهمیدم که حتی برای عشق و محبت راه ندارد که گدایی کنم .
پس راحت شدم و سبک .
دیگر از بندگانت هیچ انتظار ندارم و امیدوارم انان نیز متوقع نباشند.
ولی تجربه خوبی بود این یک سال و نیم گذشته .
تجربه ای برای رسیدن به راهی که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم .
و این اواخر بهم یاد دادی که فقط منت خودت را بکشم و عشق خودت را طلب کنم .
چرا که ارزش انچه تو پروردی فقط با عشق تو همسنگ می شود.
پس خودت شدی هدف غایی.
گدایی عشق تو از ارزشش کم نمی کند . این را باور دارم .
و تنها می ماند این نفس لامروت که می کوبد و میزند.
نکنه صدای منو نشنوی ؟
نکنه نبینی که چه جور دست و پا میزنم ؟
نکنه ...
و هرچه می گویم که او با معشوقهای زمینی فرق دارد باز می ترسد .
ولی خوشحال است که نزد تو سوتفاهم و بدفهمی وجود ندارد و این ماییم که خیلی جا ها درک نمی کنیم و یا حتی نمی بینیم جواب تورا !
شکر که حلیم و رحیم .
کمکم کن دوستت داشته باشم .
منو از درگهت نران .
کمکم کن که بتونم رابطه منطقی با بندگانت برقرار کنم و کمکم کن تا ...
کمکم کن تا ثبات قدمم را درین را از دست ندهم .
می دونم که با تمام وجود تنها و دلشکسته دارم دست و پا میزنم .
کمک کن تا این دست و پا زدن به قدمهایی استوار بدل بشه .
کمک کن تا بتونم فریاد بزنم دوستت دارم .
و نگذار ضعفهام سد راهم بشه ای مهربانترین مهربانان !
سلام. تبریک میگم وبلاگت عالی بود و قشنگ می نویسی به ما هم سر بزنید خوشحال میشم
سلام من هومن هستم کیلی با هل بود
اگه کسی نوشته های شما رو خونده باشه متوجه میشه که شما چطوری دارید تغییر می کنید. وقتی نوشته های شما رو می خوندم یاد عنوان یک کتاب افتادم. پله پله تا ملاقات خدا.